گر هندوي زلفت ز درازي به ره افتاد

شاعر : عطار

زنگي بچه‌ي خال تو بر جايگه افتادگر هندوي زلفت ز درازي به ره افتاد
ديوانگي آورد و به يک ره ز ره افتاددر آرزوي زلف چو زنجير تو عقلم
از فرق همه تخت‌نشينان کله افتادچون باد بسي داشت سر زلف تو در سر
چون طره‌ي شبرنگ تو روزم سيه افتادسرسبزي گلگون رخت را که بديدم
کز شومي آن توبه نه در صد گنه افتادکه کرد ز عشق رخ تو توبه زماني
بر جمله‌ي خوبان جهان پادشه افتادحقا که اگر تا که جهان بود به خوبيت
بس آتش سوزان که ز تو در سپه افتادتا پادشاه جمله‌ي خوبان شده‌اي تو
با تير و کمان چشم تو در پيشگه افتادچون بوسه ستانم ز لبت چون مترصد
تا يوسف گم گشته درآمد به چه افتاداز عمد سر چاه زنخدان بنپوشيد
در خانه‌ي مات است که اين بار شه افتادشهباز دلم زان چه سيمين نرهد زانک
هرگز که بداند که چگونه تبه افتادجانا دل عطار که دور از تو فتادست